داستان بخوانیم : جشن آبانگاه : تیشتر کجایی؟

5 بازدید

چهار اسب ارابه «آناهیتا» به سمت روستای بالادست می‌تازند. دیشب پرنده کوچکی خبر آورد که چند روزی است در روستای بالادست همه چشمه‌ها خشک شده‌اند و اهالی روستا بیکار و غمگینند. میراثک با شنیدن این خبر همان دیشب، خیلی سریع و فوری هرجوری شده بود آناهیتا را پیدا کرد تا دوتایی به سمت روستای بالادست بروند. هرچه باشد آناهیتا «فرشته نگهبان آب‌ها» است و حتما چاره‌ این مشکل را می‌داند. اسب‌ها تاختند و تاختند. آن‌ها بعد از ساعتی به روستا رسیدند. خانه‌های روستا سقف‌های گنبدی شکل زیبایی داشتند. میراثک و آناهیتا از ارابه پیاده شدند. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. نه وز وز زنبوری، نه صدای خروسی، نه صدای زنگوله بزی؛ هیچ هیچ هیچ. آن‌ها پاورچین پاورچین وارد روستا شدند. کمی که پیش رفتند ناگهان صدای نعره‌ای از پشت سر به گوش رسید. میراثک و آناهیتا خشکشان زد. دست‌های هم را گرفتند و آرام برگشتند.
چشم‌هایشان چهارتا شد.
باورشان نمی‌شد.
«اپوش!»
این دیو بی‌شاخ و دم اینجا چه کار می‌کرد؟!
میراثک خیلی از اپوش می‌ترسید. قبلا هم او را دیده بود. توی دلش گفت: باید حدس می‌زدم خشک‌شدن آب چشمه‌ها کار اپوش باشد.
اپوش داد زد: آهای میراثک! می‌بینم که دوباره سر و کله‌ات جایی که نباید پیدا شود پیدا شده.
دست‌های میراثک از ترس یخ کرده بود. آناهیتا نگاهی به میراثک انداخت و آرام با صدایی که شبیه شرشر آبشارها بود گفت: نترس من اینجا هستم. باید تیشتر را خبر کنیم. او فرشته باران است و خیلی خوب از پس اپوش برمی‌آید.

وقتی گفتم سه، به سمت ارابه می‌دویم. قبول؟ میراثک جواب داد: قبول.
یک! دو! سه …!
آن‌ها به سمت ارابه دویدند و در یک چشم بر هم زدن، آن‌جا را ترک کردند.
اپوش پوزخندی زد و گفت: این‌ها را نگاه کن! چقدر زود ترسیدند.
اسب‌ها چهارنعل تاختند. میراثک پرسید: کجا می‌رویم؟ آناهیتا پاسخ داد: به چشمه گل رامیان می‌رویم. می‌دانم که الان تیشتر آنجاست.
وقتی به چشمه گل رامیان رسیدند تقریبا عصر شده بود. آب چشمه مثل فیروزه زیر نور خورشید می‌درخشید. تیشتر کنار چشمه ایستاده بود و داشت با ماهی‌های سفیدی که در چشمه ورجه وورجه می‌کردند حرف می‌زد. تا آناهیتا و میراثک را دید به استقبال آن‌ها رفت. آناهیتا خیلی تند و سریع و بدون هیچ معطلی از سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کرد. تیشتر ماجرا را که شنید گفت: اصلا و ابدا غصه نخورید. خودم حساب اپوش را می‌گذارم کف دستش. نگران نباشید.
میراثک با حرف‌های تیشتر، کمی آرام شد. شب که شد همگی با هم به روستا رفتند.
سکوت روستا در شب انگار بیشتر بود.
تیشتر صدا زد: آهای اپوش! آهای دیو بی‌شاخ و دم! کجا قایم شدی؟
صدای تیشتر توی روستا پیچید.
اپوش صدایش را شناخت.
ترسید. لرزید.
با خودش گفت: این اینجا چه کار می‌کند؟ بدبخت شدم. تصمیم گرفت از هر سوراخی شده فرار کند اما راه فراری وجود نداشت‌‌. نبردی بین تیشتر و اپوش در گرفت. چند شب و روز گذشت. گرد و خاک این نبرد، همه جا را پوشاند اما بالاخره تیشتر پیروز شد و اپوش دمش را گذاشت روی کولش و فرار کرد.
رنگ آسمان عوض شد. ابرها آمدند. نم‌نم شروع کردند به باریدن. خاک در و دیوار و زمین و سقف خانه‌ها شسته شد. طاق رنگین‌کمان از این سر آسمان تا آن سر آسمان روستا را پوشاند.
بعد از چند روز نسیم خنکی توی روستا پیچید.
همزمان زنبورها وز وز کنان بال می‌زدند، خروس‌ها می‌خواندند، دیلینگ دلنگ دیلینگ دلنگ زنگوله بزها از هر نقطه‎ای به گوش می‌رسید و چشمه‌ها قلپ قلپ می‌جوشیدند.
دیو خشکسالی رفته بود. دیگر از بی‌آبی خبری نبود. همه خوشحال بودند. تیشتر و آناهیتا به میراثک نگاه کردند و لبخند زدند و بعد همراه هم در حالیکه آواز می‌خواندند سوار ارابه شدند و رفتند تا میراثک را به خانه برسانند.

🌹 قصه‌های میراثک
#قصه_چهاردهم : تیشتر کجایی؟
روزنامه اطلاعات _ شماره ۲۷۹۶۲
پنج‌شنبه ششم آبان ۱۴۰۰ _ سال نود و ششم

این مقاله را به اشتراک بگذارید
نظر بدهید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *